از فردوس به سمت مشهد میآمدیم. رانندهای که من را میآورد یک جایی از مسیر گفت: حاجی نگه دارم یک چایی بخوریم؟ من که اصلاً اهل چایی نیستم گفتم: باشه نگه دار، بخوریم.
تا ماشین را نگه داشت و خواستیم پیاده شویم، یک ماشین نزدیک ماشین ما نگه داشت. 4 تا جوان داخل آن بودند. راننده با ترس و اضطراب به من گفت: حاجی بشین، بشین، بیرون نرو! وقتی علت را پرسیدم گفت: اینها الوات فلان شهر هستند. اگر شما را ببینند و با شما درگیر شوند، من یکی که فرار میکنم!
من بیتوجه به حرف او از ماشین پیاده شدم. گنده آنها تا من را دید، یک متلکی انداخت و بقیه خندیدند. من اصلاً انگار که هیچ چیزی نشنیدهام، رفتم جلو و گفتم: سلام علیکم. خیلی مخلصیم. چاکریم. دست دادم و روبوسی کردم در حالی که مدام از الفاظ خودشان استفاده میکردم. همان گندهشان گفت: نوکریم حاجی، هر دستوری داری بفرما تا انجام بدم!
گفتم: یه خورده عطش دارم. اگر یک آبمیوه باشه که بخورم خیلی خوبه. گفت: همینجا وایسا تا برم بخرم. گفتم: بی زحمت رانی بگیر، با طعم هلو!
آبمیوه را که خوردیم گفتم: من یه کم گرسنه هم هستم. گفت: چی میخوری حاجی جون؟ گفتم: نون و پنیری اگر باشه، حالا سرشیر هم بگیری بد نیست.
راننده ما توی ماشین با چشمهای گرد شده و دهان باز در حال تماشای این اتفاقات بود.
داشت میرفت که نون و پنیر و سرشیر بخره، گفتم: عسل هم بگیر. برگشت گفت: حاجی من نمیدونستم رفاقت با شما اینقدر خرج داره! گفتم: چون آدم با معرفتی هستی بهت گفتم، وگرنه نمیگفتم.
رفت و برگشت. بهش گفتم: من اینها را نمیخورم. خودت و دوستانت بخورین. من فقط تشنهام بود. میخواستم معرفت تو را بسنجم، دیدم خیلی با معرفت هستی. خیلی از این حرفهای من خوشش آمد. خلاصه خیلی با هم رفیق شدیم.
بعد که از آنها خداحافظی کردم و برگشتم توی ماشین، راننده گفت: حاجی چیکار کردی؟ گفتم: هیچچی. تنها کاری که من کردم این بود که رفتم جلو و با روی خوش به آنها سلام کردم.
خداوند که در قرآن فرموده است: «و اذا مرّوا بالغو مرّوا کراما» یعنی همین. یعنی اگر هم برخورد خوبی با تو نداشتند، تو با بزرگواری برخورد کن.
تهیه و تنظیم: سایت رسالات